alamdar21



#قصه های نماز

#ارزش نماز

به او گفتم: حالا خسته ای. این همه راه را پیاده آمده ای. بنشین شامت را بخور. نفسی که تازه کردی، بلند می شویم با هم نماز را می خوانیم.

یک شب که هزار شب نمی شود. نماز اول وقت هم که واجب نیست. خدا خودش می داند تو چقدر خسته ای؛ چقدر راه آمدی؛

الان تشنه و گرسنه هستی. سخت نگیر برادر، هستیم دور هم.!

ایستاد گوشه پیاده رو، نمازش را خواند؛ بی آنکه نگاه کنجکاو دیگران برایش اهمیتی داشته باشد.
از اینکه به حرف های من اعتنا نکرد، ناراحت نشدم که هیچ، خوش حال شدم از اینکه به من ثابت شد سفارش های مکرر شیخ برای نماز اول وقت، مخصوص پامنبری هایش نیست! و خودش بیشتر از دیگران به آنچه می گوید عمل می کند.

من می خواستم امتحانش کنم. #شهید_محمد_زمان_ولی پور مثل همیشه سربلند ماند. دلدادگی او توجه مرا به نماز بیشتر کرد.

منبع:

قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 53


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

جوک ولطیفه تصاویربامزه وبلاگ آموزش ابتدایی(پنجم و ششم ابتدایی) مسجد-وهیئت سرابی های مقیم مرکز (جوادیه) آرشیو dokhtarironii .mihanblog.com وبلاگ شخصي محمد صمدپورآذرشربياني مسجد قائم( عج) راين ترجمه مفید در دنیای علم و تحصیل یاد ایام goohrbastan2020